۱۳۹۰ بهمن ۲۳, یکشنبه

اما ... شاید... آخر...

دیگر امدنت را از خدا نمی خواهم. آخر میدانی میگویند اگر چیزی را از خدا به زور بخواهی، بد اقبالی می آورد. من هم که هیچ وقت اقبال خوشی نداشتم که بخواهم از این ریسک ها بکنم !فقط یک بار دیگر عکست را میبینم و با خودم میگویم این بار آخر است. و یکبار دیگر و فقط یکبار دیگر و قسم می خورم، فقط یکبار دیگر، این بار جدی برای آخرین بار، فقط یک ثانیه دیگر عکست جلوم باشد بس است و یکبار دیگر و یکبار .... لعنتی ... نمی دانم شاید قسمت است که از یادم نمیروی. نمی دانم چرا هرجا که میروم اسمت را میشنوم! حتی آدم های غریبه هم تو را میشناسند. انگار همه ی دنیا دست به یکی کرده اند که هر ثانیه تورو به من یاد آوری کنند . ولی به جان خودت قسم خسته ام از این همه نبودنت. اگر روزی گذرت به این کوچه خورد ، سری به ما هم بزن، اگر نه که هیچ ...
اما ...
شاید...
آخر...
ندارد! می سپارمت به خدا. نشانی ام را از خودش بگیر .